روز جمعه
ديروز جمعه مي خواستيم بريم شهدا. نجمه گفت من حالش را ندارم مي خوام برم خونه ريحانه اينا و بعد زنگ زد و با او قرار گذاشت. ما با مامان جون رفتيم. امير مهدي هم داخل كالسكه اش. اميرمهدي كه تازگي خيلي شيطون شده بارها سعي كرد خودش را از كالسكه پايين بيندازه و راه بره. سر قبر حاج آقا رحيم پياده اش كردم و او با خوشحالي به اين ور و اون ور ميرفت. عصر رفتيم خونه آقاجون و نجمه بي اجازه رفته بود سر كيف خاله هاجر و بي اجازه گوشي او را برداشته و داشت كوزه درست مي كرد وقتي ازش گرفتم گريه افتاد كه من مي خواستم كوزه را بفروشم. بعد هم گفت من ديگه دوستت ندارم و مي خوام وقتي خاله عروسي كرد برم دخترش بشم. و بعد از لجش ساره را با صندلي فشار داد و به گر...
نویسنده :
مامان
22:48