زندگي شاد مازندگي شاد ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
نجمه ساداتنجمه سادات، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه سن داره
اميرمهدياميرمهدي، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ستاره هاي كوچك من

بدون عنوان

خودم هم نمي دونم چرا نمي رسم به وبلاگ شما سر بزنم. البته بيشترش تقصير خودتونه چون تا كامپيوتر روشن مي شه مي دوين مياين تا جاي من بنشينيد. مي خواستم از سفر مشهد و شمال و تپه هاي شني بنويسم، از شير برداشتن امير مهدي و از عقد خاله راضي، ولي نرسيدم عوضش يه عالمه عكس دارم براي هر دو تا دون كه لحظه به لحظه اونا را ثبت كردم . حالا 5 صبحه و ششم ماه رمضون هر دو تادون خوابين و من هم خوابم مي آد.
2 تير 1394

رستوران

چندين روز بود كه اينترنتمون قطع بود براي همين نمي شد بيام توي وبلاگ مطلب بذارم. ديشب خونه آقاجون احمدآقا بوديم كه دايي سيدعلي زنگ زد كه بياييد بريم جشني براي بچه ها در مجتمع فرشچيان. بابا ديروز سركار زمين خورده و دستش خيلي درد مي كرد براي همين گفت شما بريد من حوصله ندارم ولي وقتي رفتيم در خونه دايي او هم آمد. ما و دايي سيد علي اينا و دايي آقاحسن اينا و خاله راضيه رفتيم. آنجا كه رسيديم ديديم سانس 8.5 پر شده و بايد تا 10.5 صبر كنيم ما هم برگشتيم و رفتيم كنتاكي خورشيد پيتزا خورديم. چقدر همه بچه ها سروصدا كردند و اميرمهدي و محمدجواد هم كلي آنجا راه رفتند و شيطنت كردند. فكر كنم وقتي بيرون آمديم همه آنها نفس راحتي كشيدند. عكس هم گرفيم ال...
5 بهمن 1393

نجمه مستقل من

جمعه رفتيم خونه آقاجون . نجمه طبق معمول رفت خانه دايي . غروب بود كه آمد و گفت مامان مي خوام يه چيز خصوصي بهت بگم. گفتم چي؟ گفت مامان من خونه دايي رفتم دستشويي اما در دستشويي شون سخت وا مي شد من هم عجله داشتم تا رفتم برم دستشويي شلوارم را خيس كردم براي همين شلوارم را درآوردم ومثل خودت آن را در دستشور شستم و خودم و دستشويي را آب كشيدم و شلوار خيسم را پوشيدم حالا هم خيلي سردم است. با تعجب گفتم يعني الان شلوار خيس را پوشيدي؟ خوب چرا به زندايي نگفتي شلوارت بده يا زنگ بزنه من بيام و او با غرور خاصي گفت نمي خواستم زندايي بفهمهه. از اين استقلالش خوشم اومد . هر چند كه با اينكه لباس هاش را عوض كردم و كلي لباس گرم بهش پوشاندم باز هم لرز كرد و چند روزي ا...
28 آبان 1393

جشن اداره عمو

اين عكس ها مربوطه به جشن اداره عمو منصور كه ما با عمواينا رفتيم. آنجا نجمه قرآن خواند و دو تا جايزه گرفت. امير مهدي هم يه توپ نصيبش شد. كفشهاش را هم جا گذاشته بوديم. اينم قيافه خرگوشي دخترم. ما خونه آقاجون بوديم كه زن عمو گفت بياين بريم . ما هم شلوار محمد جواد را قرض كرديم. اينم نجمه با جايزه هاش كه داره صداي گرگ در مي آره. ( سي دي و كتاب كدوي قلقله زن و مداد با سر مدادي پاكني.) ...
14 آبان 1393

روز جمعه

ديروز جمعه مي خواستيم بريم شهدا. نجمه گفت من حالش را ندارم مي خوام برم خونه ريحانه اينا و بعد زنگ زد و با او قرار گذاشت. ما با مامان جون رفتيم. امير مهدي هم داخل كالسكه اش. اميرمهدي كه تازگي خيلي شيطون شده بارها سعي كرد خودش را از كالسكه پايين بيندازه و راه بره. سر قبر حاج آقا رحيم پياده اش كردم و او با خوشحالي به اين ور و اون ور ميرفت.  عصر رفتيم خونه آقاجون و نجمه بي اجازه رفته بود سر كيف خاله هاجر و بي اجازه گوشي او را برداشته و داشت كوزه درست مي كرد وقتي ازش گرفتم گريه افتاد كه من مي خواستم كوزه را بفروشم. بعد هم گفت من ديگه دوستت ندارم و مي خوام وقتي خاله عروسي كرد برم دخترش بشم. و بعد از لجش ساره را با صندلي فشار داد و به گر...
26 مهر 1393

مسابقه قرآن

پريروز نجمه همراه عمو منصوراينا رفت مسابقه قرآن اداره. قرار بود هفته پيش باشه نجمه هم كلي منتظر بود ولي بعد به اين هفته موكول شد. نجمه يك ساعت قبلش آماده بود و منتظر. آنجا گفتند كه بايد شعر 12 امامش را بخوانه ولي نجمه چون بلد نبوده بدون معطلي شعر حجاب براي دختر را خوانده و بعد تازه كلي ازش پرسيده اند پس چرا حجاب نداره. بعد هم رفته بود خونه عمو و موقعي كه رفتيم دنبالش با كلي گريه ما را به داخل خانه عمو كشيد.            ...
26 مهر 1393

مسافرت رفتن بابا

چند روزه بابا رفته مشهد و ما رفته ايم خونه آقاجون . دو شب اول اميرمهدي آنجا خوابش نمي برد ، شب تا صبح هر پنج دقيقه يه بار بيدار مي شد. نمي دونم مريض بود يا به خونه آقاجون عادت نداشت ، پريروز آوردمش خونه ، با هر دو تادون رفتيم حمام و بعد از حمام اميرمهدي سه چهارساعت خوابيد. اين خانه آمدن انگار به او آرامش داد و شب خونه آقاجون كامل خوابيد. نجمه سادات اين چند روز انگار آنجا عشق مي كرد. اما ديشب بهونه خانه را مي گرفت . مي گفت دلم براي بابا تنگ شده. بابا طبق قرارش با نجمه هر روز سر ساعت 10 به نجمه زنگ مي زنه.آخه وقت رفتن بابا نجمه خيلي بي قراري كرد. بعد از رفتن بابا گفت: مامان كاش من پسر بودم تا وقتي بزرگ مي شدم مرد مي شدم و آنوقت مي تونستم زن ...
13 مهر 1393

سفرقم

پنجشنبه هفته قبل با عمو منصوراينا و آقاجون و مامان جون رفتيم قم. قرار بود چون عمو از چهارشنبه سوييت گرفته بود اما مراسم شهادت امام جواد را در مسجد بوديم ، بعد از شام رفتيم خانه آقا جون ، ما از آنجا آمديم خانه و اذان صبح راه افتاديم ولي عمواينا چند ساعت زودتر راه افتادن. ما ماشينمان را با خاله اشرف عوض كرده بوديم و آقاجون هم با ما آمد.نجمه و اميرمهدي اغلب راه را خواب بودند. نجمه سرما خورده بود و اين دو روز را بي حال و تب آلود بود. اغلب هم در حرم مي خوابيد . هرچه او خواب آلود و خسته بود ، اميرمهدي پر انر‍‍ژي و فعال بود و فقط راه مي رفت و من به دنبالش. خيلي خسته ام كرد ، حالا اينقدر خوابم مي آد كه حال نوشتن ندارم. ...
11 مهر 1393

نق

يعني حالا اميرمهدي خوابه مي خوام بعد چند روز يه كم بنويسم اما نجمه مدام نغ مي زنه انگار كامپيوتر هووشه. خودم هم خيلي خسته ام تازه از كلاس آمده ام بعد مينويسم.
8 مهر 1393

عروسي مريم

ديشب رفتيم عروسي. به قول نجمه عروسي مريم. عروسي دختر حسين رحيمي با پسر عمو سيدعلي. نجمه شده بود عروس خوشگل من. و امير مهدي يه دوماد خوش تيپ. هر دو هم اينقدر خودشون را با ميوه سير كردن كه هيچ كدوم شام نخوردند. سر ميز شام نجمه روي ميز بود و امير مهدي بغلم كه البته بعد امير مهدي همراه زن عمو الهه رفت بالا. در طول عروسي هر چه از اميرمهدي غافل مي شدم مستقيم مي رفت به طرف جايگاه عروس و دوماد و روي مبل آتها مي نشست ، آنقدر تكان مي خورد كه نشد دو تا عكس قشنگ ازش بگيرم. آخر شب هم به اصرار نجمه و بابايي پاتختي را مونديم كه اميرمهدي ديگه رفت پيش بابا.   اين هم عكس ستاره ها در كتابخانه كودكان . كه نجمه عضو آ...
30 شهريور 1393